با معصومه میریم نمایشگاه کتاب , موقع برگشت همسرجان بهم میگه که بعد از مدتها سرحال منو دیده!راست میگی این دو سه هفته اقعا روزای سختی بود و فقط خرید کتاب میتونست حالمو خوب کنه
البته فقط که نه!چون هر شب ده یازده که میشه دلم میخواد همسرجان منو ببره یه جای سرد مثل جمشیدیه,شیان یا یه همچین جاهایی و با هم چایی بخوریم که البته همسرجان اون موقع در خوابه نازه!
برچسب ها : همسرانه , رفیقانه ,